توجه: اطلاعات موجود در این سایت صرفا جنبه آرشیو دارد

دکتر مهدی سهرابی
چاپ کردن این صفحه

دکتر مهدی سهرابی

این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)



با نام و یاد خدای مهربان

با یاد و خاطرۀ 8 سال رشادت و افتخار جوانان این مرز و بوم در دفاع از کیان ایران اسلامی و با درود به روان پاک بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و مقام معظم رهبری و با درود و سلام به روح پر فتوح شهدای انقلاب بهویژه شهدای جنگ تحمیلی
همۀ لحظات و وجب به وجب ناطق جنگی پر از خاطرات تلخ و شیرین بود و بنده فقط به یکی از این خاطرات اشاره مینمایم که شاید خوشحالی و موفقیت در آن برایم از تمام موفقیتهایی که قبل و بعد از آن بهدست آوردم شیرینتر بود و آن زمانی بود که موفق شدم از سد بازرسی جسمانی مبنی بر داشتن شرایط اعزام برآیم.

از ابتدای جنگ تحمیلی که بنده در مقطع راهنمایی تحصیل میکردم و 12 سال بیشتر نداشتم در هر کاروانی که از شهر بجستان به جبهه اعزام میشد، نام نویسی میکردم و تقریباً بهطور میانگین هر ماه یک اعزام وجود داشت. هر بار هم بار و بندیل خود را میبستم و برای خداحافظی به میان خیل عظیم بدرقهکنندگان میآمدم، در اعزامهای اول وقتی به مرکز شهرستان میرسیدم به دلیل اینکه سنام کمتر از 15 سال بود و همچنین قدم کوتاه بود از اعزامم جلوگیری میشد و با گریه و زاری دوباره برمیگشتم و این برگشتنها در چندین نوبت مرا کلافه کرده بود؛ چراکه هم علاقۀ زیادی به رفتن داشتم و هم از افرادی که خداحافظی میکردم وقتی دوباره به میان آنها برمیگشتم خجالت میکشیدم. تا اینکه با همفکری یکی از دوستانم نقشای کشیدیم. ایشان که از من بزرگتر بود پیشنهاد داد که قدت را که نمیتوانیم کاری کنیم بیا و سنت را تغییر دهیم. به ایشان گفتم چهطور؟ ایشان گفت یک کپی از شناسنامهات را به من بده. این کار را کردم و ایشان با مهارت تاریخ تولد بنده را از 1347 به 1345 تغییر داد آن زمان 13 سال داشتم و با تغییر این 2 سال، سن بنده به 15 سال میرسید و به این ترتیب یکی از بهانههایی که مانع اعزامم بود، برطرف میشد. با این کار اینبار در سال 1361 که برایم بسیار خاطرهانگیز بود مدارک خودم را تحویل بسیج شهر دادم و آمادۀ اعزام شدم. از شهرستان با وجودی که بنده را میشناختند ولی با ناله و زاری تقاضا کردم اینبار مرا با کاروان شهرستان به مشهد اعزام نمایند. این کار انجام شد. هنگام ورود به پادگان نخریسی در 4 ردیف به صف شدیم، اینبار ضربان قلبم بیش از هر بار دیگری به تپش افتاده بود؛ چراکه هم از تخلفی که در شناسنامه کرده بودم میترسیدم و هم اینکه بهخاطر کوتاهی قد، اینبار هم مرا برخواهند گرداند. برای قدم بلافاصله دو عدد آجر زیر پاهایم گذاشتم تا حداقل 5 سانتیمتری قدم بلندتر بهنظر آید؛ ولی بازرس این کار، زرنگتر از این حرفها بود. وسط صف هم قرار گرفته بودم تا کمتر مورد توجه باشم. ولی انگار فقط من وصلۀ ناهمگنی بودم در بین جمع. با انگشت اشاره کرد که سرباز کوچک بیا بیرون. با گریه و زاری مثل همیشه بیرون آمدم هرچه التماس کردم مورد قبول واقع نشد. او را به امام رضا (ع) قسم دادم و اشاره کردم که سن من برای رفتن به جبهه مناسب است. قرار شد مدارک من بررسی شود. وقتی به تاریخ تولدم نگاهی انداختند، دستی روی شانهام کشید و گفت برو به امان خدا. از آنجا برای آموزش رفتیم و بعد از اتمام دوره آموزش، افتخار یافتم با کاروان عاشقان برای اولین بار اعزام شوم. شاید این موفقیت از موفقیتی که چند سال بعد برای ورود به دانشگاه بهدست آوردم، برایم شیرینتر و لذتبخشتر بود. از آن زمان به بعد در چندین نوبت افتخار حضور در جبهه را یافتم که خداوند انشاء ا... قبول فرماید.

مهدی سهرابی

خواندن 960 دفعه آخرین ویرایش در چهارشنبه, 27 اسفند 1393 ساعت 05:39