شهيد مجتبى عطايى در سال 1340 در جمع خانوادهاى مذهبى در شهر مقدس مشهد ديده به جهان گشود. پس از آن تا شش سالگى در شهر خون و قيام قم به سر برد. بعد به مشهد بازگشت و دوران ابتدایی را در مدرسه جوادیه گذراند. بعد از گذراندن دوران تحصيل و گرفتن مدرك ديپلم درسال 56 به عنوان كوچكترين داوطلب شركت كننده در كنكور، در رشته ادبيات عرب دانشگاه مشهد پذيرفته شد. سال سوم دانشگاه بود كه انقلاب فرهنگى بوقوع پيوست و دانشگاه ها تعطیل شد. در اين ايام او ادبيات عرب و يك دوره منطق و فلسفه عالى را گذراند و از تفسير قرآن بهرهاى كامل برد. اصول كافى را نیز به طور كامل مطالعه كرد. به زبان عربى و انگليسى آشنا بود. در تاريخ و شناخت بزرگان مهارتى عجيب داشت. درمقام بحث كسى نمىتوانست او را مغلوب سازد. از عهده بحث با تمام طرفداران مكاتب باطل بخوبى برمىآمد. از اسلام شناخت كاملى داشت، سياست را خوب مىفهميد و پيچيدهترين مسائل علمى براى وى آسان مىنمود.
نويسندهاى چيرهدست بود و شعر و نثرش در سطحى عالى قرار داشت. به دانش الكترونيك علاقه زيادى نشان مىداد. دورههاى خدمات اوليه پزشكى را در ايام تعطيل دانشگاه گذراند و كار با انواع دوربين هاى عكاسى و فيلمبردارى و هنر نقاشى و خطاطى و فن چاپ را در سطح وسيعى فرا گرفت. قبل از انقلاب صدها هزار عكس از امام را منتشر نمود و در پخش و تكثير اعلاميههاى انقلابى نقش بسزايى داشت. در بازگشت امام به تهران علاقه زيادى به زيارت ايشان داشت. تا اين كه يك بار در قم و بعد هم در ديدار ائمه جماعت مشهد با امام، به آرزويش رسيد.
او از مخالفين سرسخت بنىصدر بود. هنگامى كه آيت اللَّه خامنهاى به رياست جمهورى انتخاب شدند خوشحال بود كه حكومت برمحور اصولى خود قرار گرفته است، زيرا معتقد بود زمام حكومت بايد در ميان علويين روحانى باشد.
روزى كه مىخواست به جبهه برود، چهرهاش مصممتر از هميشه بود. مىخواست بيشتر ساخته شود و بيشتر بسازد.
پدرش در رابطه با آن روز مىگويد: «او، مجتبى بود اما براى اسماعيل شدن انتخاب شده بود. و اسماعيل شدن را خوب مىدانست. در حالى كه پدرش ابراهيم بودن را هنوز نياموخته بود.
او مىخواست به قربانگاه رَوَد با گام هاى محكم و استوار، بدون دغدغه و اضطراب. رُخَش قرمز شده بود، رنگ خدايى داشت. در راه شهادت آگاهانه گام بر مىداشت. باب (فتحهاللَّه لخاصة اوليائه) را دريافته بود و حقيقت فناء فى اللَّه را در شهادت مىدانست نه در ياوه گويي هاى صوفيانه. حضورِ خدا را شهادت در راه خدا مىديد. شهادت (عند ربهم) حجاب ها را از ميان بر مىدارد (ليس بينه ستر) برترين نيكي ها در شهادتطلبى است (ليس فوقه برٌ) آنچه را كه من نمىدانم و يا قلم را توان ترسيمش نيست. او براحتى راهش را انتخاب نموده بود.
برق نگاه مالامال و لبريز از محبتش براى هميشه در قلبم باقى مانده است. چيزى نداشتم به او بگويم، احساس حقارت مىكردم. مىخواستم فرياد برآورم كه مرا با خود به همراه ببرد. اى طفل، يكشبه ره صد ساله مىروى، معلوم بود كه پدر را آن شايستگى نبود. دلم شور مىزد و مي خواستم بخروشم. بگويم اى ابرها بگرييد، اى درياها بخروشيد، اى رودها بناليد، زمين ها بپاشيد، اى آسمان ها فرو ريزيد، اى جنگل ها بريزيد، اى كوه ها و دشت ها، دمن ها، صحراها، بلندي ها، پستي ها، قلهها، ستارهها، گل ها، سفيدها، سبزها و اى همه رنگ ها، حماسهاش را بخوانيد. بنگريد چگونه به سوى ابديت گام بر مىدارد و مرگ را در اسارت خود دارد. در راه محبوب ترك سر و جان مىنمايد. دلش از همه چيز خالى شده، پدر و مادر، برادر و خواهر، دوست و دنيا و همه چيز ديگر براى او بى معنى شده است. تنها يك چيز براى او پر معنى است، يك چيز برايش مفهوم دارد و آن لقاء خداوندش.
فرزند شهيدم مجتبى كه هنوز از بركت خونش عطر اسلام و امام استشمام مىشود، در حمله فتح المبين، در ايام شهادت زهراىاطهر(س) در جبهه شهدا كه با رمز يا زهرا (س) شربت شهادت نوشيد، روز دوم فروردين سال 1361 پيكر به خون طپيده و پاره پارهاش از طريق هلال احمر به زادگاهش حمل شد.
ديدمش هنوز لبخندش بر لب بود. پيشانى پر نورش را بوسيدم، بوى خدا از او به مشام مىرسيد، عطرآگين بود، نمكين بود، سرخى يك طرف گونهاش جلوهاى خاص داشت، پاهاى مقطوع و سينه چاك چاكش به او رونقى خاص و طراوتى ويژه بخشيده بود.
نمىتوانستم رهايش سازم، ولى چارهاى جز اين نبود. به مادرش و به برادرش و به ديگر نزديكانش و دوستانش سپردم. روز پنج شنبه 12 فروردين از ايام اللَّه بود، در ميان ده ها هزار تن، جنازه مطهرش با ديگر شهيدان همرزمش بر سر انگشت تشييع شد تا در كنار صحن مطهر على بن موسى الرضا (ع) پس از طواف در آرامگاه ابديش قرار گرفت.»
خواهم كه بى درنگ سفركنم
اما دريغ بال فرارم شكسته است
عبوس و دست بسته به زندان زندگى
پايم هزارحلقه زنجير بستهاست